حکایات جالب از ملا نصرالدین
حکایت های ملا نصرالدین
آدم عاقل
روزی ملا الاغش را برد بازار تا بفروشد . به دلالی گفت : اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی ، انعام خوبی به تو میدهم . دلال افسار الاغ را گرفت ، رفت وسط بازار و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ . این قدر از چالاکی ، نجابت و سلامت الاغ تعریف کرد که ملا پشیمان شد و با خودش گفت : مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می دهد . سریع افسار الاغ را از دست دلال بیرون کشید و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد .
بهشت یا جهنم
روزی ملایی بر بالای منبر رفت و از خوبی بهشت و بدی جهنم برای مردم سخنرانی کرد . در آخر صحبتهایش گفت چه کسی دوست دارد به بهشت برود ؟!!!!
همه مردم به غیر از ملا دستشان را بالا بردند .
ملای موعظه گر پرسید : حالا چه کسی قصد دارد به جهنم برود .
این دفعه هیچ کس دستش را بالا نبرد .
ملا رو کرد به ملا نصرالدین و گفت : جناب ملا ! تو نه دوست داری به بهشت بروی نه به جهنم ، پس عاقبت می خواهی کجا باشی ؟
ملانصرالدین جواب داد : همین جا برای من بسیار خوب است . خدا را شکر از جا ومکانم راضی هستم .
خر طلبکار
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف تر می شود . روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده ؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟
ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.